ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

دنیای زیبای مادرانه

روزهایی که در درونم میهمان بودی

1391/7/28 2:53
نویسنده : مامان صدف
370 بازدید
اشتراک گذاری

پسر نازم دلم برای اونروزایی که توی دلم بودی خیلی تنگ شده نمیدونم چرا الان میتونم بغلت کنم بوت کنم ببوسمت ولی حس میکنم اون وقتا بهت نزدیکتر بودم

خبر اومدنت دیگه کم کم توی همه ی فامیل پیچیده بود من که از خوشحالی انگار روی زمین نبودم حس زیبای مادر شدن تمام وجودمو گرفته بود نه سر کار حالمو میفهمیدم نه خونه اما این خوشحالی زیاد طول نکشید چند روزی نگذشته بود که نگرانیهام برای از دست دادنت شروع شد دکتر یک هفته ایی بهم استراحت داد ولی بازم مشکلات ادامه داشت و اینطوری شد که یک هفته میرفتم سر کار ١ ماه نمیرفتم آخرشم که دیگه کلا مجبور شدم کارمو ول کنم و به همراه شما خونه نشین بشم و توی رختخواب استراحت کنم

خلاصه روزها خیلی سریع میگذشت و من به چشم خودم رشد کردنت رو در درونم میدیم حتی تصور اینکه روزی خدای نکرده بخوام از دستت بدم داغونم میکرد ولی استرس خیلی زیادی داشتم به خصوص که عمه فهیمه هم که همزمان با من نی نی دار شده بود نی نی شو توی همون ماه اول سقط کرده بود ولی خوشبختانه برای تو مشکلی پیش نیومد و توی دل مامان حسابی جا خوش کرده بودی عزیز دلم

راستش از اون ٩ ماه چیز زیادی یادم نیست ولی اولای ماه ٤ بودم که تکون خوردناتو مثل نبض زیر .دلم احساس میکردم هر چی میگذشت تکونات شدید ترو بیشتر میشد اولا به صورت لگد بود ولی بعدش احساس میکردم که درون شکمم این ورو اون ور میری همیشه تکوناتو به بابایی نشون میدادم و بابا هم خیلی تعجب میکرد وباورش نمیشد که یه بچه توی اون یه ذره جا چه طوری اینقد تکون میخورهمتفکر

اواخره ماه ٥ بود که صدای قلبتو توی مطب دکتر روی موبایلم ضبط کردم و هر روز گوش میکردم وای که چقدر انتظار دیدنت و بغل کردنتو میکشیدم خدا رو شکر که الان هر موقع که دلم بخواد میتونم با تموم وجودم بغلت کنم و فشارت بدم نمیدونی که چهقدر از اینکه مادرتم خوشحالم وبه خودم میبالم خدای مهربون هزاران مرتبه شکرت که منو لایق مادر بودن ای فرشته کوچیک کردی.

 ماه ٧ بارداری بودم که سیسمونیت از مشهد رسید دیگه تمام ساعت بیکاریمو تو اطاقت میگذروندم نمیدونم چند بار لباساتو از توی کمدت در میاوردم و بعد از نگاه کردنشون دوباره میذاشتم سر جاشون از دیدن کالسکه و روروئکت ذوق میکردم و به روزایی فکر میکردم که تو توشون میشینی یادش به خیر چه روزای قشنگی بود.

خلاصه عزیزم دکتر تاریخ زایمانم رو ٢٥/٥/٩٠ مصادف با ١٥ رمضون و تولد امام حسن مجتبی مشخص کرد و روزها خیلی سریع میگذشت تا اینکه اون روز رسید.

پی نوشت : اون روزا از اتاقت اصلا به ذهنم نرسید که عکس بگیرم ولی خوشبختانه تو کامپیوتر مریم دختر عمه مامانی چندتا عکس از اتاقت بود که میذارم البته سیسمونیت خیلی واضح نیست ولی برای یادگاری از هیچی بهتره.

سیسمونی

سیسمونی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)