سفر به شیراز
سلام سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت ...
پسرم بالاخره من بعد 2 هفته وقت کردم تا بشینم پای کامپیوتر تا خبرای سفرمونو برات بنویسم.
از عصر ٤ شنبه ٣هفته پیش بگم که کلن سفرمون که تصمیم داشتیم بریم شمال و سرعین به دلیل پر بودن مهمانسراهای اونجا به شیراز و اصفهان تغییر پیدا کرد که البته در بین سفر اصفهان رو هم کنسل کردیم و تنها به شیراز شهر گل و بلبل بسنده کردیم.
خب از عصر ٤ شنبه بگم که چون قرار بود فرداش بریم سفر همش در گیر تر تمیز کردن خونه و جمع و جور کردن وسایلا بودم خیلی دلم شور میزد که نکنه چیزی رو جا بذارم یا یه وقتی لباس برا ایلیا کم ببرم واسه همین یکسره این ورو اونور میدویدم و خودم هم تو اون شلوغ و پلوغی گیج شده بودم بابایی هم که فقط اولتیماتوم میداد که حواست باشه فردا ساعت ١٢ دیگه باید توی ماشین نشسته باشیم و کارات باید همه تموم شده باشه و نه تنها دستی به آتیش نمیزد بلکه فقط غرغراش بود که استرس منو بیشتر میکرد . خلاصه عصری هم رفتیم با همه خداحافظی کردیمو اومدیم و من تا دیر وقت مشغول بودم و بعدشم که رفتم تو رختخواب همش دلم شور میزد آخه از فردام که خبر نداشتم ولی بعدش فهمیدم که این دلشوره ها واسه چی بود
صبح ساعتای ٩ بود که از خواب بیدار شدم و رفتم دنبال کارام ایلیا هم که مثل همیشه تا میبینه من کنارش نیستم انگار که بو بکشه از خواب بیدار شد و دنبال من از این اتاق به اون اتاق رژه میرفت تا اینکه دلم براش سوخت و رفتم صبونشو حاضر کردم و آوردمش پای کامپیوتر تا براش فیلم تولدش رو بذارم و غذاشو بدم چشمتون روز بد نبینه با اولین قاشقی که تو دهنش گذاشتم چنان عقی زد که هرچی تو معدش بود اومد بالا طفلی بچم صبح ناشتا چیزی جز شیر هم تو معدش نبود یه چند باری که عق زد بالا آوردنش قطع شد ولی یکسره زور به دلش میومد فهمیدم اوضاع خرابه سریع رفتم به باباش زنگ زدم و قضیه رو گفتم (حالا همین روزا بود که یه ویروس بد اومده بود تو شهر و بابایی دیشب با همون دوستش که فردا قرار بود بریم سفر و یه بچه ٩ ماهه هم داشت در موردش صحبت کرده بودن و دوستش گفته بود که مریضی خیلی بدیه و فقط از راه تماس با بچه مریض منتقل میشه )
بابایی که باورش نمیشد که ممکنه ایلیا مریض شده باشه گفت فعلا به دوستم چیزی نمیگم و الان میام خونه منم سریع به دکتر ایلیا زنگ زدم و وضعیت ایلیا رو گفتم و اونم نظرش این بود که سفرمونو به تاخیر بندازیم خلاصه حال ایلیا تا ظهر بدتر شد و یه باره دیگه هم استفراغ کرد اصلا باورم نمیشد که پسرم که تا خالا توی این 14 ماه زندگیش اصلا مریض نشده بود همین دم سفری اونم بعد از این همه انتظار که برای سفر میکشیدیم مریض شده بود اونم نمیدونم از چی . نزدیکای ساعت ٢ بود که ایلیا رو بردم دکتر البته دکترش تلفنی گفته بود که یه آمپول ب6 بهش بزن ولی باباش طبق معمول دلش نیومد که به پسر یکی یه دونش آمپول بزنه البته تا وقتی نوبتمون شد و رفتیم تو ایلیا 2 بار شیر خورد و بالا نیاورد واسه همین دکتر گفت لازم نیست دیگه برین بزنین دکتر نظرش این بود که ایلیا به چیز آلوده تو دهنش کرده و مسموم شده و اون ویروس بده رو نگرفته و براش دارو و کلیه تذکرات لازم و داد و گفت فردا صبح برین مسافرت و تا شب وضیعتشو بهم خبر بدین خدا خیرش بده خیلی دکتر خوبیه
خلاصه همسفرمون خودش زنگ زد و سفر انداخت برای فردا صبح و گفت کاراش تا ظهر تموم نمیشه ما هم از خدا خواسته بدون اینکه بهش چیزی در مورد و ضیعت ایلیا بگیم قبول کردیم
ساعتای 6 بود که ایلیا مریضیشو به صورت اسهال شدید بهمون نشون داد و اونوقت بود که باور کردیم که ایلیا واقعا مریضه و باید همسفرامونو از این قضیه با خبر کنیم به خصوص که قرار بود با یه ماشین بریم خلاصه بهشون گفتیم و اونا گفتن پس سفر فعلا کنسل و ما هم قبول کردیم اسهال ایلیا تا شب خیلی شدید شد و منم که نمیدونم از استرس بود یا از چیز دیگه علائم مسمومیتو از صبح داشتم و همش حالم بدتر میشد تا اینکه شب رفتم بیمارستان تا یه آمپول برای دردم بزنم و به عمق فاجعه پی بردم یک عالمه بچه اسهال استفراغی آورده بودن همچین دلم برای ایلیا شور میزد که داشتم میمردم فقط از یه مادری که بچشو سرم به دست تو راهرو راه میبرد پرسیدم که علائم مریضیه بچش چی بود گفت اسهال و استفراغ و تب شدید خیالم راحت شد چون ایلیا اصلا تب نداشت منم بسته بودمش به مایعات و دوغ و ماست ولی از عصر تا شب یه 10 باری گلاب به روتون خراب کاری کردو بعدش خوابید صبح که از خواب بیدار شد انگار خبری از مریضی نبود خدارو شکر جمعه بود و باباش هم خونه بود.
تا نزدیکای ظهر خبری از ا س ه ا ل نبود ما هم زد به سرمون و تصمیم گرفتیم که سفرمونو راه بندازیم البته همسفرمون زیاد موافق نبود البته بنده خدا حقم داشت حتما برای بچش نگران بود ولی هرجوری بود راضیش کردیم و گفتیم که اگه بچه ها با هم تماس دهنی نداشته باشن به گفته دکترش اتفاق بدی نمیوفته خلاصه تند تند و سایلارو جمع کردیم و گذاشتیم تو ماشین که دیدیم ایلیا یه بار دیگه خراب کاری کرد ولی با توکل به خدا راه افتادیم شب و طبس بعد از زیارت توی همون امامزادش اتاق گرفتیم و خوابیدیم و صبح شنبه به سمت یزد راه افتادیم تا اینجا همه چی خوب پیش میرفت و ایلیا تقریبا داشت بهتر میشد ولی به یزد که رسیدیم انگار که حال ایلیا بدتر شد و اشتهاشو کلن از دست داده بود و هیچی نمیخورد اگه هم به زور بهش میدادی هر چی تو معدش بود بالا میاورد با دکترش که تلفنی صحبت کردم گفت کاملا طبیعیه و همون شیری که میخوره براش کافیه و هیچیو به زور بهش نده خلاصه شبی که تو یزد بودیم تا صبح مردمو زنده شدم هزار بار خودمو لعنت کردم که آخه چرا بچه مریضمو ورداشتم آوردم سفر ولی دیگه نصفه راهو اومده بودیم و چاره ایی هو نبود مخصوصن که تنها هم نبودیم شب کمی یزدو گشتیم ولی هیجاشو نتونستیم ببینیم چون هوا تاریک شده بود فقط رفتیم شام خوردیم و خاله مرضیه رو که ایلیا خیلی دوسش داره رو دیدیم و صبحم راهیه شیراز شدیم نزدیکای ساعت 5 عصر 1 شنبه به شیراز رسیدیم خدارو شکر دیگه ایلیا حالش خوب شده بود و اشتهاشم برگشته بود و ما تا جمعه شیراز موندیم و تقریبا جاهای مشهور دیدنیشو دیدیم البته میتونین تصور کنین که که با 2 تا بچه کوچیک اونم توی یه ماشین اونم طوری که از صبح که از خونه در میومدیم تا آخر شب دیگه خونه بر نمیگشتیم چی به سرمون میومد
خلاصه صبح جمعه هم راه افتادیم به سمت شهرمون و راهو یکسره اومدیم و ساعاتای 4 صبح روز شنبه بود که خدارو شکر به سلامتی رسیدیم خونمون خدایا هزاران هزاران مرتبه شکرت این سفر با همه خوبیو بدیهاش به خوبی و خوشی تموم شد ولی همه با دیدن ایلیا میگفتن بچرو تپل بردین و لاغر برش گردوندین ولی عیبی نداره به قول مامانبزرگم گوشت بچه لب طاقچه یه روز میذاری یه روزم ورش میداری ایشالله دو باره چاق میشه خدایا خیلی ازت ممنونم که این سفرو به سلامتی گذروندی و با این ریسکی که کردم و بچه مریضمو بردم سفر خیلی اوضاع بد نبود تقریبا خوش گذشت الهی بازم شکرت.
پی نوشت: چند تا عکس از همسفرمون امروز گرفتم که دلم نیومد تو وبلاگ ایلیا نذارمشون.
در ادامه چندت تا عکس از ایلیا توی سفر
ایلیا در امامزاده طبس
خانواده ما در حرم امامزاده شاه چراغ در شیراز
اینم خونواده 3 نفریمون در کنار کهن سال ترین موجود زنده کره زمین (سرو 4500 ساله) در شهرستان ابر کو
پسرم در کنار ارزشمند ترین اثر تاریخی ایران تخت جشید البته از صبح تا ظهری که اونجا بودیم پسر مامانی تو افتاب پوست انداخته بودی و مثل لبو قرمز شده بودی مامانو ببخش که حسابی اینجا اذیت شدی ولی ارزش دیدنشو داشت ها!!
ایلیا در کنار سد کامفیروز از توابع شهر شیراز که برنجش هم خیلی مشهور بود
ایلیا در موزه و باغ نظامی عفیف آباد با لباس نظامی !!!
اینم ایلیا و امیر علی همسفر و دوست ایلیا در در باغ عفیف آباد
ایلیا و دروازه قران در آخرین شب اقامت در شیراز