ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

دنیای زیبای مادرانه

ماه مهمونی خدا

سلام پسر نازم میدونم که خیلی وقته نیومدم تا برات مطلبی بنویسم آخه مامانی اگه بدونی که چه قدر شیطون شدی نمیذاری مامان به هیچ کاری برسه از دیوار راست با روروئکت میری بالا یه دقیقه آروم و قرار نداری قربونت برم شکر پنیر مامان ولی اینقدر شیطونیات شیرینه که مامانی از دستت هیچ وقت خسته نمیشه فقط همیشه برای همه چی وقت کم میاره تا میرم تو آشپز خونه با روروئکت میای در آشپزخونه و داد میزنی که بیا منم ببر وقتی هم که میای سریع میری سراغ جارو و تی و با اون نبم وجب قدت با همونا هی اینورو اونور میری و برای هرچیزی که میخوای فقط جیغ میکشی اونم نه جیغ معمولی ازون بنفشاش که گوش آدم و کر میکنه و اگه هم به حرفت گوش نکنیم اینقدر جیغ میکشی که مثل لبو قرمز میشی...
24 مرداد 1391

سال جدید و ایلیا

سلام مامانی نوروز سال ٩٠ با بقیه سالها خیلی فرق داشت امسال یکی به افراد خونوادمون اضافه شده بود و من باید برای اونم لباس نو میخردم و اتاق و لباساشو مرتب میکردم و تو خونه تکونی هم کلی باهاش مشکل داشتم چون باید یکسره باهاش کلنجار میرفتم که ساکتش کنم یا بخوابونمش تا بتونم به کارام برسم ولی خدارو شکر همه چی به خوبی پیش رفت و سال نو آغاز شد و ما سال تحویل به هر سختی که بود حاضر شدیم و رفتیم خونه خدا بیامرز باباجی و خیلی خوش گذشت خلاصه ٢-٣ روز اول عید رو به عید دیدنی و دیدو بازذید گذروندیم و عصر روز ٣ فروردین با خاله ستاره و شوهرش رفتیم زاهدان اونجا هم خدارو شکر خیلی خوش گذشت و تا ١١ اونجا بودیم و همه آشناهارو که خیلی وقت بود ندیدیمش...
27 تير 1391

خداحافظ باباجی

سلام پسر نازم خیلی وقته که سراغ وبلاکت نیومدم دیگه دست و دلم به نوشتن نمیرفت این مدت خیلی سخت گذشت پدر بزرگی که برای مامانت کم از پدری نگذاشته بود تو بستر مریضی بود البته از وقی تو دل مامانت بودی از مریضی سختش با خبر شدیم ولی حیف که ما هیچ کار نتونستیم براش بکنیم و خیلی زود برای همیشه رفت 24/3/90 کسی از میونو ما رفت که هنوز خاطرات بودنش نذاشته که من به زندگی عادی برگردم. نمیدونم چرا اینجوری شدم تا حالا خبر فوت خیلی هارو شنیدم ولی این دفعه نوبت یکی از میون خونواده خودمون بود که خیلی به ما نزدیک بود پسر نازم باباجی همونی بود که اولین بار صدای اذان رو توی گوشای کوچولوت گفت و تو با صدای قشنگ اون مسلمون شدی اون روزو یادم نمیره که با ...
24 تير 1391

ایلیا پرفسور میشود

هنوز حسابی در گیر اعتصاب شیرت بودیم که یه روز فهمیدم داره موهات به شدت میریزه و هنوز 2 - 3 روزی نگذشته بود که چشمتون روز بد نبینه به خودم اومدمو دیدم بچم این شکلی شده               آقای پرفسور ایلیا مشغول تماشای تلویزیون   ...
12 خرداد 1391

ایلیا و اعتصاب شیر

با خوردن پستونک خیلی از مشکلات کمتر شد و ما راهی برای آروم کردنت پیدا کرده بود ولی بازم روزایی بود که پستونکم جواب نمیداد و فریادای تو به آسمون میرسید و منو بابا بدو بدو میومدیم تو ماشین تا تو آروم بشی دیگه دکتری نبود که نبرده باشمت تمام آزمایشها و سونوگرافیهارو هم انجام دادیم خدارو شکر هیچ مشکلی نبود و دکترا میگفتن چون تو ماشین آروم میشه دردی نداره و فقط دردری شده! شیرم که درست و حسابی نمیخوردی بعد از واکسن 2 ماهگیت به طرز عجیبی جیغ میزدی که دلم برات ریش میشد و منم باهات گریه میکردم دیگه با من قهر کردی و شیرمو تو بیداری نمیخوردی و فقط تو خواب میخوردی دیگه نمیدونستم چیکار کنم اینقدر شیر زیاد داشتم که همیشه لباسام خیس بود ولی تو خیلی کم میخ...
12 خرداد 1391

پسرم به سرعت بزرگ میشد

سلام پسر نازم تو خیلی سریع داشتی رشد میکردی و اذیتات هم کم نبود . گاهی اینقدر وحشتناک جیغ میزدی که خودتو کبود میکردی من که از جیغای تو هل میشدم نمیفهمیدم که چه جوری شال و کلاه میکردم و با بابایی میاوردیمت بیرون تو ماشین تا شاید ساکت شی. یک ماهه بودی که رفتیم مشهد خدارو شکر اونجا زیاد اذیت نکردی و شبها راحت میخوابیدی ولی وای وقتی برگشتیم جیغ جیغات بدتر شده بود منم یه روز که دیگه حسابی با گریه هات بی حوصله ام کردی رفتم و پستونکی رو که روی سیسمونیت بود و خیلی بزرگ بود آوردمو گذاشتم تو دهنت خیلی خوشت اومد شروع کردی به مکیدن و بعدشم خوابت برد. البته بابایی وقتی اومد و دید پسرش پستونکی شده کلی غر غر کرد منم گفتم باشه بهش پستونک نمیدم ولی به شر...
12 خرداد 1391

بزرگترین هدیه خدا

                              پسر نازم مثل فرشته ها خوابیده               فدای پروپاچه بلوری پسرم   پسر گلم دیگه حالا انتظار تموم شده بودو تو رو همه جوره حس میکردم لطف خدای مهربون شامل این بنده حقیر شده بود و تورو از اون بالا هدیه گرفته بودم روزا به سرعت میگذشت و تو هر روز بزرگ و بزرگتر میشدی هر چند که روزای اول خیلی اذیت میکردی و گاهی شبا مجبور میشدم تا خود صبح رات ببرم اما همون روزا هم شیرینی خاص خودشو داشت آق...
8 خرداد 1391

روز تولدت و زمینی شدنت

پسر کوچولوی ناز من اینجوری بود که بالاخره روز به دنیا اومدنت بعد از کلی انتظارای طولانی رسید شاید باورت نشه ولی اون روز با وجود اینکه بعد از عمل سزارین خیلی خیلی درد داشتم بهترین روز زندگیم بود و هست. لحظه ایرو که آوردنت و توی بغلم گذاشتنت رو نمیتونم توصیف کتم فقط میتونم بهت بگم که بی اندازه ازت ممنونم.  صبح روز 25 مرداد ساعتای 7 صبح رفتیم بیمارستان(شب قبلش تا صبح نخوابیدم و از خوشحالی ثانیه هارو میشمردم) تا کارای پذیرش و مراقبتای قبل از عملو انجام دادن ساعت حدود 9 شد و ساعت 10 هم قرار بود دکترم بیاد اون چند ساعت خیلی به نظرم زود گذشت و وقتی که بهم گفتن برای رفتن به اتاق عمل آماده شو ترس تمام وجودمو ورداشت توی راه به بابایی گفتم ...
8 خرداد 1391

روزی که از آمدنت با خبر شدیم

سلام پسر نازم نمیدونم روزهایی که نبودی زندگی منو بابایی چه رنگی بود اگه به اون وقتا بر گردم به نظرم رنگی بود ولی الان هرچی فکر میکنم رنگی به ذهنم نمیرسه. عزیزم ازت ممنونم که زندگی مارو رنگارنگ کردی . ٣٠ ام آذر ماه سال 89 بود که از محل کار اومدم دنبال بابایی تا ورش دارم زیاد حالم خوب نبود . بابایی از چند روز قبل همش به من میگفت به دلم افتاده این ماه حامله هستی اما من بهش میگفتم داری اشتباه میکنی وقتی به خونه اومدیم بعد از استفاده تست بارداریکه توی راه خریده بودیم  اولین نشونه اومدنت رو به شکل 2 خط صورتی که یکیش کم رنگ تر بود با تعجب نگاه میکردم نمیدونی چه حسی بود باورم نمیشد داشتم از خوشحالی پرواز  میکردم بیچاره بابا رو هنوز ...
8 خرداد 1391